تنظیمات
اندازه فونت :
چاپ خبر
گروه : khalilan
حوزه : آموزش و پرورش
شماره : 17434
تاریخ : ۱۰ تیر, ۱۳۹۹ :: ۹:۳۲
روایت«فارس من»| «بابای مدرسه» از نمای نزدیک؛ به من می‌گویند برو جاروات را بکش!

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی پسین هرمزگان به نقل از خبرگزاری فارس؛ ما فکر می‌کنیم هر آدمی قصه‌ای دارد و هرکس یک زندگی را در خود خلاصه کرده است. حالا که به لطف در میان گذاشتن مسائل و نگرانی‌ها، ما را مَحرم خود می‌دانید، چرا به همین اکتفا کنیم؟ ما راوی قصه‌ها و دردهای شما هستیم. در فارس من شما سردبیر هستید و ما تنها میانجی شماییم برای شنیده شدن صدا و پیگیری مشکلات‌تان. در این روایت‌ها می‌کوشیم تصویر بی‌روتوش و دست‌اولی از جهان شخصی مردم را به اشتراک بگذاریم. چهارمین روایت فارس من درباره زندگی محمد فخاری، از نیروهای خدماتی آموزش‌وپرورش است. ببینیم؛

 

۱| من درد جماعتی را می‌گویم که مطرود و تنها هستند. سرایدارها و نیروهای خدماتی آموزش و پرورش. خود من قبلاً سرایدار بودم و الان در قسمت خدمتگزاری مدرسه هستم. حجم کار با ماست. چند وقت پیش رتبه‌بندی اعمال شد که به حقوق همکاران از ۳۰۰ هزار تومان تا الی ماشاءالله اضافه شد، اما به ما هیچی؛ حداقل‌بگیرها ماییم. اگر اعتراضی هم کنیم می‌گویند نمی‌خواهی بفرما بیرون. بابا من ۱۰ سال سابقه کار دارم، لیسانس دارم، با این وجود پذیرفته‌ام این کار را انجام دهم و آبدارچی باشم، اگر به دردتان نمی‌خوریم بیرون‌مان کنید برویم سیگار بفروشیم. بهتر است از اینکه شرمنده زن و بچه باشیم.

 

۲| من در یک خانواده متوسط به پایین به دنیا آمدم. بابایی داشتم که مغازه کوچکی داشت و ضایعات آهن می‌فروخت. ۵ تا بچه بودیم. من تا سوم راهنمایی درس خواندم و بعد وارد بازار کار شدم. توی قنادی کار کردم، بعد رفتم سربازی، جوشکاری کردم و کارهای مقطعی دیگر. مدتی هم در شهرک سینمایی غزالی کمک‌آشپز بودم. آنجا فقط زحمت کشیدم و کار کردم؛ بدون هیچ خاطره‌ای. انگار خودم را به فراموشی اجباری زده‌ام، از بس چیز خوشایندی برای یادآوری پیدا نمی‌کنم.

 

۳| سال ۱۳۸۹، با ۲۰۰ هزار تومان حقوق، به‌عنوان آشپز وارد آموزش و پرورش شدم. در شهر کوچک ما این کار وجهه خوبی نداشت و خیلی کم متقاضی شدند، اما من اعلام آمادگی کردم، شرایطش به من می‌خورد و در یک مدرسه شبانه‌روزی مشغول شدم. آن روزها، همه در شهر ما بابا را می‌شناختند، مسجدی و پامنبری بود و با اینکه تحصیلات نداشت اما شیخ ابراهیم صدایش می‌زدند. برای همین پذیرفتن این شغل سخت بود برای خانواده. فقط مامان و خواهرم خبر داشتند. حتی تا چند وقت به خانمم نگفته بود این شغل را قبول کرده‌ام. می‌دانستم اگر بگویم لطمه بزرگی به زندگی‌مان وارد می‌شود.

 

۴| وارد آموزش و پرورش که شدم، اواخر سال ۹۱ دیپلمم را گرفتم. از سال ۹۲ وارد دانشگاه علمی کاربردی شدم اما کنار درس شغلم را هم داشتم. الان که فکر می‌کنم گاهی خودم را سرزنش می‌کنم. چرا درس خواندم؟ خودزنی می‌کنم در ذهنم. بعد سال ۹۶ که فهمیدم امکان انتقالی هست، به خاطر فشار مالی، درخواست دادم. چند سال پیگیر شدم، در نهایت آمدم تهران و همزمان شغل دوم پیدا کردم؛ در مرکز توانبخشی اعصاب و روان. کار سخت و ترسناکی‌ست. دو هفته پیش، یکی از پرستارها به بیماری که خودش را خیس کرده بود اعتراض کرد اما آن بیمار به من حمله کرد. چون فکر می‌کرد من مقصر هستم. تا چند روز زیر چشمم کبود بود. با عینک می‌رفتم محل کار تا معلوم نشود چه شغل دومی دارم. گاهی مستأصل می‌شوم و با خودم می‌گویم اگر زندگی این است نبودنش بهتر. من اگر در آموزش و پرورش تأمین مالی شوم، چه نیازی دارم بروم بیرون کار کنم، جای کس دیگری را بگیرم، کتک بخورم یا حرف بشنوم؟


۵| گاهی یک نفر می‌آید مدرسه، تحصیلات ندارد، آمده جوشکاری مختصری انجام دهد، مدیر مدرسه برای اینکه تخفیف بگیرد من را تخریب شخصیت می‌کند. آقای فلانی چای ایشان را آوردی؟ صبحانه دادی بهشان؟ تحمل می‌کنم همیشه و اعتراضی نمی‌کنم. همان مدیر چند بار حکم گرفته و درآمدش چند برابر شده، من اما بعد ۹ سال حقوق دریافتی‌ام ۲ و ۷۰۰ است. الان سرایدار مدرسه ما نمی‌تواند بیرون کار کند. نمی‌تواند مدرسه را ترک کند. با چنین حقوقی، با ۳ تا بچه و شوهر بیمار، چکار کند؟ ما مجابیم به ازای حدود ۲۰۰ هزار تومان دو شیفت بایستیم. چون نیرو کم است. اگر هم بگوییم نه کلی سین‌جیم می‌شویم.


۶| دو سال پیش در مدرسه‌ای سرایدار بودم، یک جای کوچکی را فراموش کردم تمیز کنم. مدیر مدرسه همین‌ که متوجه شد سریع برای من تخلف رد کرد. این بین همکاران من هم خیلی رایج است. با یک بحث و مورد کوچک جریمه می‌شوند. تا تقی به توقی می‌خورد اولین کسانی که زیرسوال می‌روند ما هستیم. جلسه یا بازدید و بازرسی که باشد اولین اتفاقی که می‌خواهد بیفتد ما را سپر بلا می‌کنند. می‌گویند فلانی کارش را درست انجام نداد. دست ما هم که به جایی بند نیست. من یک بار گفتم مدیران نماینده دارند، معلمان نماینده دارند، دبیران نماینده دارند، مگر ما آدم نیستیم که نماینده داشته باشیم؟ حرف‌های ما را کسی نباید بزند؟ یک نفر از ما را هم خودتان انتخاب کنید تا حرف ما را بزند. یادم هست مدیر قبلی‌مان گفت برو جارو و تِی‌ات بکش، شما دیگر خیلی پررو شده‌اید!


۷| چند روز پیش، توی گروهی که با همکاران سرایدار بقیه مدارس داریم، چند نفر از بچه‌ها گفتند به این نتیجه رسیده‌ایم چند لیتر بنزین بگیریم و خودمان را آتش بزنیم، شاید وضعیت بقیه همکاران خوب بشود؛ ما نه کارگریم نه کارمند. موقع عید پرداخت‌هایمان مثل کارمندان ۸۰۰ هزار تومان عیدی است، موقع افزایش حقوق می‌گویند شما کارگر باکلاس هستید. کارگری فصلی نیستید ولی کارگرید. بود و نبودتان بی‌اهمیت است. از روزی که من وارد آموزش و پرورش شده‌ام چندین وزیر آمده‌اند و رفته‌اند، هیچ توجهی به این قشر خدمتگزار و خدماتی نداشته‌اند. وضعیت فرهنگیان که خیلی خراب است، اما وضعیت ما افتضاح.


۸| من دو سال سرایدار مدرسه بودم. بچه من تی کشیدنم را دیده، حرف شنیدنم را دیده، الان هم دارم آرام حرف می‌زنم تا صدایم را نشنود. بهشان گفته‌ام من معاون اجرایی مدرسه هستم، تا یک وقت سرشکسته نشوند، دوست ندارم فکر کنند بچه کسی هستند که عرضه ندارد و نتوانسته برایشان کاری کند. حتی وقتی در مدرسه‌شان شغل من را پرسیدند خواهش کردم و گفتم می‌دانم دوست ندارید بگویم همکار شما هستم، اما طوری نگویید که بچه‌ام خجالت بکشد.


۹| من دو تا دختر دارم. همین چند روز پیش، روز دختر بود، دست خالی آمدم خانه. سنگینی نگاه بچه‌ها را حس می‌کردم. حتی نتوانستم یک دست راکت پلاستیکی برای بچه‌ها بگیرم. ۲۵ هزار تومان بود اما نتوانستم. آدم دردش می‌آید. وقتی می‌آیی خانه و دخترت می‌گوید بابا عمه و خاله زنگ زدند و روز دختر را تبریک گفتند، تلویزیون هم چند بار نشان داد، نمی‌خواهی بهمان هدیه بدهی؟ قلبم می‌خواهد از جا کنده شود. من فقط نگران آینده بچه‌هایم هستم. آخر چه بگویم که درد زیاد است.

 

۱۰| آدمی نیستم که زیاد سکوت کنم. حرفم را می‌زنم. دست آخر اما سرم را می‌اندازم پایین و می‌روم دنبال کارم. ما در کشور بیش از ۷ هزار نفریم، اما صدایی نداریم. می‌ترسیم. خیلی از همکارانم ۵۰ ساله و ۶۰ ساله هستند اما فقط ۱۰ سال سابقه تأمین اجتماعی دارند. می‌ترسند اخراج شوند. در سایه می‌ایستند. به همین راضی هستند. یکی از همکارانم در آستانه بازنشستگی است اما حتی یک پول پیش ندارد. «ای که دستت می‌رسد کاری بکن.» من با خیلی‌ها تماس گرفتم اما جوابم را ندادند. تنها رسانه‌ای که صدایم را شنیدند شما بودید. می‌خواهم بگویم حتی اگر کاری برایمان نکنید همین که شنونده دردهایمان هستید خیلی خوب است. آدم اگر دردش را نگوید غمباد می‌گیرد.

 

کمپین نیروهای خدماتی در آموزش‌وپرورش خرداد ماه امسال به‌ثبت رسید و حالا بیش از ۱۰۰ حامی دارد.

 

روایت از فردین آریش

© 2024 تمام حقوق این سایت برای پایگاه خبری تحلیلی پسین هرمزگان محفوظ می باشد.